چو گل هر دم به بویت جامه در تن
چو گل هر دم به بویت جامه در تن *** کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ *** چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان *** ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست *** نگردد هیچ کس با دوست، دشمن
تنت در جامه چون در جام، باده *** دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین *** که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگر سوز *** برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز *** که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته است حافظ *** بدین سان کار او در پا میفکن
1. ای یار! هر لحظه از شدت اشتیاق دیدار تو، جامه ی تن را مانند گل از گریبان تا به دامن پاره می کنم؛ بوی خوش تو مرا مست و بی قرار می کند.
2. ای معشوق! گل دید که لطافت تو را ندارد، پس از حسد و خشم جامه ی خود را درید، یا مست زیبایی تو شد و از شوق جامه ی خود را درید.
3. ای محبوب! من از دست غم عشق تو به سختی می توانم نجات یابم و رها شوم، ولی تو چه آسان دل مرا ربودی و عاشق کردی.
4. براساس حرف دشمنان از دوست خود روی گردانیدی، ولی هیچ کس با دوست خود دشمن نمی شود.
5. ای یار! بدن تو در جامه مانند شراب در جام است، ولی دل بی رحم تو در سینه ی سپیدت مانند آهنی است که در میان نقره باشد.
6. ای شمع! از سوز دل، اشک خونین از چشم خود جاری کن؛ زیرا سوز و گدازت درونیت بر همه آشکار شده است.
7. ای معشوق! کاری نکن که آه جگرسوزی از سینه ام برآید؛ ای یار! این قدر عاشقان را آزار مده.
8. ای یار! دلم را که در سر زلف تو جای گرفته و خانه دارد، مشکن و در پای مینداز؛ آن را تحقیر نگاه مکن.
9. اکنون که حافظ، اسیر و دلبسته ی گیسوی تابدار و زیبای توست، این گونه او و کارش را خوار و بی ارزش مکن؛ حافظ عاشق توست، پس مقام بالایی دارد.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}